شروعی دوباره -شروعی شرم آور برای موسیقی...
هر لحضه می تواند جرقه ای برای شروع دوباره باشد...

شروعی شرم آور برای موسیقی...

3:04 AM روز ۱۳۸۹ بيست و يکم مهر، توسط sahandmsh

سلام نیازی نیست چون با مطلب قبلی اختلاف زمانی نداریم...

خوب شروعی شرم آور؟!! چرا؟ بخونین بفهمین...

کودکی بیش نبودم که یادم نیست حتی کجا زندگی می کردم ( اهواز ، یزد ، ماهشهر (زادگاه) ) ، یادمه سنم کم بود و منو می خواستم خ.ت.ن.ه کنن!!! ( لعنتی )

وقتی که با ترس من مواجه شدن ( حالا نمی دونم چرا ترسیدم تو او سن! من که نمیدونستم اون کار چیه! ) ، منو خر کردن که آره می خوایم واست تولد بگیریم و این حرفا!!! بهم پول می دادن واسه کادو... ( خانه ی پدربزرگم در ماهشهر رفته بودیم ) نمی دونم چطور بود که تصمیم داشتم از این کیبوردهای اسباب بازی ( ملقب به ارگ ) - از این ها که قرمز بودن و صدای سگ و گربه هم داشت - بخرم... به بهونه ی خرید بردنم بیرون ... ولی...متعجب.......... ای داد بیداد دیدم از یه کلینیک سر در آوردم و همونجا نزدیک بود خودمو خراب کنم از ترس... خلاصه بزور بردنم تو... و ... *سانسور* و خلاصه *بیپ* و *بیپ* .... من فقط یادمه عموم دستمو گرفته بود که از جام تکون نخرم و فقط درد بود که حس می کردم ( نمی دونم چرا بی حس نبودم ) و خلاصه بگذریم ... زشته... بردنم خونه... و اگه یادتون باشه بعد این عمل تنه بچه ها یه چیزی می کردم که شبیه دامن بود... تن من یه دامن کردنخجالتی و یه کیبورد دادن دستم...

خلاصه خرم کردن و با اون ماسماسک سرگرم شدم...اگه اون نبود نمی دونم چطور این لحظات می گذشت...

خلاصه این فکر کنم اولین باری بود که دستم به یه ساز خورد ( البته ساز نبود که اون:دی )

و بعد ها ! اون کیبورد که با باتری کار می کرد رو دوست پدرم برام کاری کرد که با ادپتور کار کنه و افتادم باش صدا سگ و گربه در آوردن تا جایی که ... یکی دیگه از دوستای بابام که ساز می زد ( برادر یکی از خوانندگان جوات اونور آبی ن.چ ) به من اولین آهنگ عمرم یعنی تولد تولد رو یاد داد...خلاصه گذشت و اون اسباب بازی برام خسته کننده شد و این قسمت شرم آور زندگی من تموم شد...

دوستای گل خجالت نکشین و هر دشنامی که خواستین نثارم کنین!!!

----------------------------------------------------------------------------------------------------

بعضی وقت ها فکر می کنم کاشکی دوباره کودک می شدیم...

عمه ی من تعریف می کرد که پسر عمم نشسته بود فیلم بچگیاش رو نگاه می کرد ( الان هم بچس و 12 سالشه ) و بعد از اون شب گریه کرده بود که دوست دارم دوباره 3 4 سالم باشه...

اینو وقتی گفت خندیدم... اما تو دلم گفتم که سهند خان... بازم به دل اون پسر که تو 12 سالگی اینو فهمید!اخم

دسته بندی: | نظرات (1) »


 
© 2008 http://sahand.noteahang.com NoteAhang, Persian Music Community
ایجاد وبلاگ جدید | گزارش تخلف | نمایش لیست وبلاگ هاجامعه مجازی موسیقی ایرانیان